سایز متن   /

شهریار محمدپور در سال ۱۳۹۷ توسط عناصر تروریست پژاک در حین کولبری در یکی از روستاهای مرزی عراق دستگیر و برای سه ماه در یک غار زندانی شد.

آقای محمدپور در گفتگو با انجمن کوردپاریز ماجرای سردر آرودن خود از پژاک را اینگ.نه شرح داد؛

سال ۱۳۹۷ در آستانه ازدواج و به دلیل نیاز مالی برای ازدواج، کولبری می کردم تا بتوانم پول جمع کنم. یکی از روزها که مشغول کولبری بودم در یکی از روستاهای داخل عراق گم شدم. در همان حین افرادی مسلح که مشغول گشت‌زنی بودند من را دستگیر کردند و به یک خانه بردند. چند ساعت گذشت. بعد از آن چند نفر وارد اتاق شدند و چند سوال از من پرسیدند که «اینجا چه کار می‌کنی؟ چرا به اینجا آمدی؟» من هم برایشان توضیح دادم که مشغول کولبری بودم که گم شدم. اما آنها باور نکردند و به گمان جاسوس بودن، یک هفته من را داخل آن خانه حبس کردند، در حالی که فقط گم شده بودم و کولبر ساده‌ای بودم.

بعد از یک هفته باز هم چند نفر دیگر وارد خانه شدند. با آنها هم صحبت کردم و گفتم من فقط می‌خواستم که کار کنم تا بتوانم پولی به دست بیاورم و بتوانم با دختر مورد علاقه ام ازدواج کنم. اما آنها قبول نکردند و به من گفتند آن یک عشق خیال است! ما یک هفته است که به تو آب و غذا می‌دهیم چطور می‌توانی از این جا بروی؟ تو باید عضو ما شوی! یکی از آنها خطاب به من گفت یا کردستان یا مرگ!

من هم ترسیدم و نمی‌دانستم چه کار کنم. از یک طرف برای آینده ام برنامه ریزی کرده بودم، از طرفی فکر کردم که اگر من را به قتل برسانند، نه تنها دیگر آینده ای در کار نخواهد بود بلکه خانواده ام از غصه، دق می کنند.

مجبور شدم یا بهتر است بگویم مجبورم کردند که با آنها همراه شوم. پس از همراهی با آنها من را وارد دوره آموزشی کردند که در آنجا هم با مشکلات مختلفی روبه‌رو شدم. هر لحظه از طرف فرماندهان مقر آموزشی، مورد تمسخر قرار می‌گرفتم و همیشه طوری من را تحقیر می‌کردند که به من بفهمانند من یک فرد احمق هستم. بعد از این آزار و اذیت‌ها یک روز دعوایمان شد و همین مسئله باعث شد که دوباره به من بگویند «جاسوس». و به همین دلیل من را بازداشت کردند و با دست و پای بسته داخل یکی از غارها زندانی کردند.

نزدیک به سه ماه با دست و پای بسته زندانی بودم. بدترین حالتی که در آن جا تجربه کردم تخریب شخصیت من بود. به طوری که هر روز یکی از آنها بر سر من خراب می‌شد و شروع به ناسزا گفتن می‌کرد و در تمام ساعات من را جاسوس خطاب می‌کرد و در میان گفته‌های خود همیشه می‌گفت: «سزای جاسوسان مرگ است».

گاهی هم به جای یک نفر، چند نفر وارد می‌شدند و همیشه یکی دو نفر از آن‌ها تا می‌توانستند من را کتک می‌زدند؛ فقط به این دلیل که بخواهند من به دروغ بگویم که بله! من جاسوس هستم.

در مدت زمانی که زندانی بودم مدام در حال شست‌وشوی مغزی من بودند و واقعاً هم این اتفاق افتاد و باعث شد که من را مطیع خودشان کنند. اما زمانی که من را از زندان آزاد کردند باز هم تمسخرها و آزارهای آنها شروع شده بود.

آزار و اذیت فرماندهان را نمی فهمیدم، من که خودم را به رنگ آنها در آورده بودم، اما بعدها متوجه شدم همه آن اذیت ها به خاطر حسادت بود، چون در آن زمان من فیزیک بدنی نسبتا خوبی و از لحاظ ظاهری تقریباً ظاهر و سیمای خوبی داشتم، همین قضیه باعث شده بود که گاها بعضی از زنان داخل گروه به من علاقه‌ نشان دهند. حتی یکی از فرماندهان زن به نام بریتان به طور علنی به من ابراز علاقه و حتی پیشنهاد کرد که با همدیگر فرار کنیم! اما من ترسیدم. احساس کردم او هم یکی از همان بازجوها بود که سعی می‌کردند یک نکته سیاهی در من پیدا کنند تا دوباره من را زندانی کنند و شکنجه دهند. به دلیل همین ترس سعی می‌کردم سرم به کار خودم باشد.

فرماندهان برای اذیت من گروهی از نوجوان ۱۳ الی ۱۴ ساله شستشوی مغزی شده را برای تحقیر و اذیت کردن به جان من می‌انداختند.

تحمل شرایط دیگر برایم ممکن نبود، هر روز اعتراض می کردم، دیگر از اعتراضات من به تنگ آمده بودند! آنقدر بی‌قراری می‌کردم که خودشان از دست من خسته شده بودند. به نظرم اگر شرایطش مهیا بود قطعاً من را می‌کشتند. اما نمی‌دانم چرا هنوز زنده هستم!

سرانجام یک روز دوباره دست و پای من را بستند و داخل یک ماشین انداختند. زمانی که من را از ماشین با چشمان بسته بیرون انداختند تا به خودم آمدم دیگر آنجا نبودند. من را داخل یکی از روستاها به نام رانیه رها کرده بودند. در آن لحظه فکرم اصلاً کار نمی‌کرد و حتی خودم را به یاد نمی‌آوردم. مدتی گذشت تا حتی اسم برادر و پدرم و اعضای خانواده‌ام را به یاد آوردم. بعد از آن توسط پلیس آن منطقه بازداشت شدم و پس از مدتی من را به ایران تحویل دادند.

از آن زمان هنوز هم خاطرات تلخ آنجا من را آزار می‌دهد. آزار روانی در آنجا واقعا زیاد بود. این آزار روانی در خانه و محل زندگی نیز وجود دارد. مدتی گذشته بود که به خانه‌ برگشته بودم. یکی از روزها که در خیابان در حال قدم زدن بودم، یک ماشین سمند یکباره جلوی من ترمز کرد و یک نفر پیاده شد و خیلی سریع کنار گوش من یک جمله گفت و سریع سوار ماشین شد و رفت. جمله‌اش این بود: «تا ابد باید بترسی. حواست باشد چه چیزی را به چه کسانی می‌گویی». از آن روز به بعد هنوز هم با ترس از خانه خارج می‌شوم. پژاک، هنوز هم مرا آزار می‌دهد.

اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
برچسب ها:
دیدگاهها

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

- کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
- آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد

قالب وردپرسدانلود رایگان قالب وردپرسپوسته خبری ایرانیقالب مجله خبریطراحی سایتپوسته وردپرسکلکسیون طراحی