- سایت خبری تحلیلی کورد پاریز | KURDPAREZ - https://kurdparez.com -

به دلیل اختلافات خانوادگی و به امید مهاجرت به اروپا به گروهک پژاک ملحق شدم / عضو تیم‌های اخاذی از شهروندان بودم

گروهک تروریستی پژاک، برای تامین نیروی انسانی مورد نیاز خود اغلب از روستاهای مرزی و محروم ایران در مناطق کردنشین کودکان و نوجوانان را ربوده و یا فریب داده و آنها را به صفوف خود ملحق می‌کند. آنها به سراغ طعمه هایی می روند که اغلب یا مشکلات مالی دارند و یا با خانواده هایشان دچار اختلاف شده اند. پژاک به این افراد، وعده کار و تحصیل و امکانات بهتر می‌دهد و آنها را از خانواده جدا و به قندیل منتقل می‌کند. در نهایت نیز این کودکان در سکوت خبری کشته می‌شوند؛ نه از جنازه آنها خبری است و نه خانواده دقیقاً از سرنوشت فرزند خود خبر دارند. تعداد خیلی معدودی هم بعد از پی بردن به ماهیت تروریستی این گروهک جانشان را کف دست می گیرند و فرار می کنند که البته خیلی از این کودکان در حین فرار نیز کشته می شوند.

آنچه در زیر مشاهد می نمایید مشروح گفتگوی انجمن کوردپاریز با یکی از بازگشتی‌های پژاک (آوات – ش) می باشد که پس از ملحق شدن به گروهک توانسته خود را از جهنم قندیل نجات دهد و به آغوش گرم خانواده بازگردد.

.

نحوه آشنایی با گروهک

وی نحوه آشنایی خود با گروهک را اینگونه تشریح کرد: «من توسط یکی از دوستانم با گروهک پژاک آشنا شدم. در آن زمان با خانواده دچار اختلاف شده بودم و به دنبال راهی برای خلاص از این وضعیت بودم. از دوستان شنیده بودم که تعدادی از همشهریان به اروپا رفته و پناهندگی گرفته اند. لذا این موضوع را نزد دوستم، امیر بازگو کردم و وی نیز گفت: بله، من هم به دنبال فرصتی هستم که تا به اروپا بروم ولی پول ندارم زیرا حداقل صد میلیون نیاز است هر چند یک راه کم هزینه تری هم هست؛ اول باید به عراق برویم و به عضویت یکی از احزاب درآییم و بعد به اروپا مهاجرت کنیم.»

بعد از چند روز امیر گفت امشب آماده باش و ساعت ۱۲ شب با من قرار گذاشت. سر موقع در محل مورد نظر حاضر شدم. امیر آمد و گفت تو برو من کار دارم بعدا خودم می آیم. قرار است ساعت ۳ بامداد یک نفر با خودرو سمند سفید بیاید و تو را ببرد.

من هر چه منتظر شدم، خودرو نیامد حتی یکی دوبار قصد بازگشت به منزل را داشتم که به خاطر هماهنگی های دوستم منصرف شدم تا اینکه ساعت ۴:۳۰ دقیقه سمند سفید با دو سرنشین آمد. سرنشینان کاملا سر و صورت خود را پوشانده بودند و از من خواستند سوار شوم. طبق توصیه امیر که نباید با آنها حرف بزنم و یا سوالی بپرسم، سوار ماشین شدم و آنقدر خسته بودم که تا قبل از خروج از شهر خوابم برد؛ هنگامی که از خواب بیدار شدم دیدم در یک جاده خاکی هستیم و در همین حین دو نفر مسلح آمدند سر جاده. دو سرنشین از خودرو پیاده شدند و با آن افراد مسلح صحبت کردند و مرا تحویل تیم گروهک پژاک داده و برگشتند.

.

نحوه خروج از کشور و پیوستن به گروهک

«من در روز اول تا هنگام عصر با آن دو فرد مسلح بودم و بعد از آن نزد تیم اصلی رفتیم که ۵ نفر بودند؛ چند روزی در جدار مرزی ماندم و در این مدت کادرها از هر فرصتی برای ترویج افکار و ایدئولوژی خود استفاده می کردند. در نهایت من به همراه دو نفر از اعضای تیم به منطقه روستایی شهرستان مریوان اعزام و به تیمی دیگر ملحق شدم و در آنجا متوجه شدم که امیر نیز نزد این تیم می باشد. بعد از سه روز به همراه امیر و دو نفر از اعضای زن گروه به صورت شبانه حرکت کردیم و از مرز خارج و در آن سوی مرز کنار یک چشمه منتظر شدیم. حدود ساعت ۱۰ یک خودروی تویوتا با دو نفر مسلح آمدند و ما را به مقر پنجوین رساندند. لحظه ورود به مقر با ما خوشرفتاری می کردند. من همانجا گفتم قصدم از عضویت فقط گرفتن شناسنامه سیاسی برای اخذ پناهندگی در اروپا می باشد. فردی که در آنجا با ما صحبت می کرد، گفت باید دوره آموزشی را گذرانده و مدتی هم اینجا کار کنی تا مقدمات رفتن شما فراهم شود. در آن لحظه بسیار خوشحال بودم که کارها و برنامه ام در حال انجام و رسیدن به هدف است. (ولی اکنون که اینجا هستم، به نظرم می آید که آن فرد چقدر به من و نقشه هایم خندیده)؛ پیش خودم فکر می کردم به اروپا می روم و کار می کنم و برای خانواده پول می فرستم و از این مستاجری راحت می شوند.

اسم مستعار “بوتان” برای من و “رامان” برای امیر انتخاب شد و بعد از دو روز به مقر آسوس منتقل شدیم. نزدیک به ۲۰ روز منتظر تشکیل دوره بودیم تا تعداد نفرات به حد نصاب برسد. این دوره ما با نام “بروسک” متشکل از ۲۴ نفر (۱۷ مرد و ۷ زن) شروع شد. از این تعداد، ۳ نفر ایرانی بودند که یکی از نفرات یک دختر سنندجی بود. این دوره نزدیک به سه ماه طول کشید و بعد از برگزاری مراسم اختتامیه و قرائت سوگندنامه، هر یک از نفرات در یکی از مناطق و مقرهای گروه سازماندهی شدند. من در طول مدت عضویت در گروه با هیچ یک از هم دوره‌ای هایم در یک مقر نبودم.»

.

سازماندهی در مقرات گروهک

بعد از اتمام دوره آموزشی، من به تپه آرمانج منتقل شدم. عمده کار ما در این محل، نگهبانی، حفاظت از منطقه و شناسایی بود که حضور پهباد را اعلام می کردیم و در کنار این وظایف کارهای روزانه از قبیل آشپزی، پختن نان، آوردن آب و نظافت را نیز انجام می دادیم. حدود یک سال در این مقر بودم. در این مدت با جدیت تمام کار می کردم و امید داشتم تا بتوانم از طریق گروه به اروپا بروم. سپس به مقر دیگری منتقل شدم که کار اصلی ما کندن غار و درست کردن محل سکونت بود و علاوه بر آن نگهبانی هم داشتیم. دو سال از عضویت من در گروهک سپری شد و خبری از رفتن به اروپا نشد. هر چه از فرماندهان درخواست می کردم، می گفتند باید یک دوره آموزشی تکمیلی را هم بگذرانی تا تفکر و ایدئولوژی شما قوی شود. این دوره را هم سپری کردم و باز خبری نشد و در این مدت از این مقر به آن مقر اعزام می شدم. هنگام جابجایی نفرات جدید حتما باید یک دو نفر از نفرات قدیمی و قابل اطمینان همراه آنها می بودند. پس از حدود یک ماه در مقر جدید، مقرر شد تعدادی از نفرات به داخل کشور اعزام شوند. اسم من نیز در داخل لیست اعزامی بود. فرمانده بدران تمام نفرات را جمع کرد و در خصوص شرایط ویژه کار در ایران صحبت کرد و اینکه ما در ایران محدودیت های خاص آن منطقه را داریم و مانند عراق نیست؛ در ایران در صورت مواجهه با نیروهای نظامی و انتظامی عملیات نظامی صورت می گیرد.

.

فعالیت های فرد بازگشتی گروهک در داخل کشور

با این مقدمه و توجیه فرمانده بدران، در اوایل سال ۲۰۱۹ من به همراه ۵ نفر کادر از عراق وارد مناطق مرزی ایران شدیم. در بدو ورود در مناطق مرزی بانه تیم اخاذی به فرماندهی سیدار اهل ترکیه سازماندهی شدم. در این تیم سه نفره که دو نفر آن اهل ترکیه بودند، طبق لیستی که از مرغداریها، کارگاهها و معادن شن و ماسه در اختیار داشتیم، اخاذی خود را شروع کردیم. در همان سال حدود ده میلیارد ریال وجه نقد از جامعه هدف تحت عنوان مالیات، اخاذی کردیم که از این مبلغ یک مقدار ناچیزی در داخل کشور هزینه و بخش عمده آن توسط فرماندهان به شمال عراق ارسال گردید.

در طول مدت فعالیت در تیم مالیه، دو مورد تهدید و خسارت به متمولین شهرستان بانه توسط تیم سیدار انجام شد: یکی شرکت پخش مواد غذایی بود که مالک آن از پرداخت مبلغ درخواستی (۱۵ میلیون تومان) امتناع کرده بود که به دستور شیار شوگر، دو دستگاه کامیونت (ایسوزو) شرکت و انبار شرکت را آتش زدند. من در آن عملیات به عنوان نگهبان و دیده بان سیدار و ریزان حضور داشتم.

دیگری در خصوص یک معدن طلا در سردشت بود که پیمانکار از دادن پول سر باز زده بود. لذا در حین آتش زدن ماشین آلات معدن یکی از اهالی وساطت کرد و گفت مهلت دهید تا مبلغ را پرداخت کنند. تقریبا حدود ۴۰ روز طول کشید تا مبلغ یک میلیارد ریال را پرداخت کند و در این مدت معدن نیز تعطیل بود.

جامعه هدف نیز، مجموعه مرغداریها، کارگاه ها، معادن، اخاذی از ثروتمندان و حتی مردم عادی بود. مبالغ جمع آوری شده تحویل فرمانده کل مکریان داده می شد. ساعت کار اخاذی هم از شروع تاریکی تا ساعت ۳ بامداد ادامه داشت.

آنها حتی در سال ۱۳۹۷ صاحبان یکی از مرغداریها را به نام انور رستمی به قتل رساندند. بدین بهانه که تیم اخاذی زمانی که برای دریافت پول به مرغداری مراجعه می کنند در کمین نیروهای هنگ مرزی می افتد و یکی از کادرها به نام سمکو دالاهو کشته می شود و سیدار هم مدتی بعد به انتقام خون سمکو، انور رستمی را هنگام خروج از مرغداری به ضرب گلوله می کشد.

در بهار سال ۱۳۹۹ نیز به منطقه مکریان برگشتیم و من مسئول یک تیم ۳ نفره بودم که یکی از اعضا به نام تولهلدان در روستای دوسینه از تیم فرار کرد.

در اوایل سال ۱۴۰۰ بعد از بیرون آمدن از پناهگاه زمستانی، کار خود را در مناطق مرزی سردشت شروع کردیم؛ به تعدادی از مرغداریها و کارگاهها مبالغ درخواستی را اعلام کردیم ولی هنوز پولی دریافت نکرده بودیم که اعلام کردند باید کار جذب نیرو را انجام دهیم. ولی با توجه به اینکه آشنایی با آن منطقه نداشتیم، نتوانستیم کاری انجام دهیم.

.

انگیزه و نحوه فرار از گروهک

در زمستان ۱۴۰۰ که در مقر زمستانی بودم به این نتیجه رسیدم که خودم را از این گروهک که ۵ سال زندگی ام را تباه کرده است نجات دهم؛ لذا زیاد به آموزش توجه نمی کردم ودر مباحث عصبی می شدم؛ در پست نگهبانی می خوابیدم و … آنها هم به من تهمت جاسوسی زدند. منتظر بودم تا از پناهگاه زمستانی بیرون بیاییم و مقدمات فرار خود را فراهم کنم. در سیزدهم فروردین سال جاری مقر زمستانی را استتار کردیم و از آن محل دور شدیم و به مکان دیگری منتقل شدیم. مقداری پول در کوله من گذاشته بودند تا خیس نشود. پس از جابجایی چند روزه در یک مکان جمع شدیم و هر یک از افراد مشغول کاری بودند. ساعت ۱۰ کمال نگهبان بود و چون فلات (فرمانده ایالت) تمامی فرماندهان بُلگه و تیمها را جمع کرده بود و با آنها صحبت می کرد، کمال از من خواست به جای او نگهبانی بروم؛ من هم فرصت را غنیمت شمردم و زودتر از وقت رفتم و نگهبانی را تحویل گرفتم. بعد از رفتن وی، فوری خود را به جایی که کوله خود را گذاشته بودم، رساندم و پول را برداشتم و اسلحه و بقیه وسایل خود را زمین گذاشته و از محل دور شدم و این را می دانستم تا زمان اتمام نگهبانی از فرار من مطلع نخواهند شد؛ به همین دلیل سعی کردم خودم را از محل دور کنم. به شهر نلاس رسیدم و به علت ترس از مردم آنجا که شاید با گروه همکاری داشته باشند و مرا مجدد تحویل پژاک دهند، داخل شهر نرفتم و جاده را ادامه دادم. در نزدیک شهر رَبَط یک دستگاه مزدا دوکابین مرا سوار کرد و به ربط رساند. با هر زحمتی که بود یک سمند را تا بانه دربست نمودم و در ورودی شهر در یک میدان پیاده شدم. هوا کاملا تاریک شده بود. از همانجا یک سواری دربست گرفتم و به طرف سنندج حرکت کردم. برای اینکه مرا سوال پیچ نکنند، خود را در نزد رانندگان، کولبر معرفی می‌کردم. تا اینکه در ساعت ۴ صبح به سنندج رسیدم و به ناچار به منزل عمویم رفتم. همگی از دیدن من شوکه شدند و بعد پدر و مادرم را به آنجا آوردند و بعد از ۵ سال ملاقات کردیم.